کودکی به آسمان بارانی می نگریست و می گفت:خدا
گریه نکن!
یک روزی میاید ما آدم های خوبی میشویم...
کودکی به آسمان بارانی می نگریست و می گفت:خدا
گریه نکن!
یک روزی میاید ما آدم های خوبی میشویم...
کاشکی سرنوشت ما اول مرگ بود وبعد زندگی...
شاید اینطوری قدر لحظه های باهم
بودن را بهتر درک میکردیم...!!!
گاهی ... فقط گاهی ... دلم می خواهد خودم را فراموش کنم ...
به جایی دور بروم ...
جایی که مرا نشناسند ... جایی که کسی را نشناسم ...
فریاد خفته در گلویم را آزاد کنم و بگویم ...
من بریدم دنیا
اینقدر نقش قلمت را به دل من نزن ...
کافی است جای زخمت را بلد باشند.....
از اعلا ترین نمک برایت مرحم میسازند
همان کسانی که از جان برایشان مایه میذاشتی!!!
خدایا
دستم را بشکن ، پایم را خرد کن !!! تک تک استخوانهایم را ریز ریز کن …
اما قلبم را نشکن و مگذار حس نداشتنت وجودم را بشکند …
بـــچـــه کـــه بــــاشــــی
از نــــقـــاشــــی هـــایــــت هـــــم مـــــی تـــوانــنـــد
بـــه روحــــیـــات و درونـــیـــاتـــت پــــی بـــبـــرنــــد
بـــزرگــــ کــــه مــــی شــــوی امــــا
از حــــرفــــهـــایــــت هـــم نــمــی فـــهـــمـــنـــد
تـــوی دلــت چـــه خـــبـــر اســـت....
مادر بزرگ قصه میگفت
اشکهایش را پشت عینک سفیدش پنهان میکرد
ما با قصه هایش شاد میشدیم و میخوابیدیم
مادر بزرگ میگفت
یکی بود یکی نبود
معنیش را نمیدانستم
و با این جمله شاد میشدم
چون انتظار قصه آن شب سر میرسید
ولی صدای مادر بزرگ با این جمله میلرزید
چون میدانست روزی من برای دیگری این جمله را خواهم گفت و صدایم خواهد لرزید
صدای او برای لرزش صدای من میلرزید
نه برای فردای خودش
صدایش میلرزید برای من که کودک بودم
و گذر زمان مرا چون او پیر میکرد
ولی حال من احساس صدایش را درک میکنم
و وجودم را پر از یکی بود یکی نبود میکنم
تا خاطرات عینک سفید با اشکهای سفید را دریابم
و زندگی را آنچنان که او میگفت دوست بدارم
و با زندگی زندگی کنم
و غرور جوانی را کنار بگذارم
و منتظر لرزش صدای خود برای دیگری باشم
دلم میخواهد دفتر مشقم را باز کنم و دوباره تمرین کنم ؛
الفبای زندگی را ..
میخواهم خط خطی کنم تمام آن روزهایی که دل شکستم و دلم را شکستند .
دلم میخواهد اگر معلم گفت در دفتر نقاشی تان
هر چه میخواهید بکشید
این بار تنها و تنها نردبانی بکشم به سوی تو !
دلم هوای دیروز را کرده ،
هوای روزهای کودکی را ..
دلم میخواهد مثل دیروز قاصدکی بردارم
آرزوهایم را به دستش بسپارم تا برای تو بیاورد !
دل من همانند اتوبوس های شهر شده !
غصه ها سوار میشوند فشرده به روی هم و من راننده ام که فریاد میزنم
دیگر سوار نشوید !!! جا نیست …
کهنه فروش توکوچمون داد می زد کهنه می خریم
وسایل شکسته وخراب می خریم
بی اختیارفریاد زدم قلب شکسته ام می خری ؟
گفت:که اگرارزشی داشت کسی اونو نمی شکست
. می نویسم که چگونه در تنهایم
به اشک های همیشه
همراهم به این لشگر زلال و زیباکه از ضمیری پاک متولد می شوند
تا یاوران لحظات و تنهایی من باشند
پناه می برم ای عشق ،
ای منجی جاودانه ،
ای همیشه ماندگار با من بمان برای همیشه
دوستت دارم
ایــن روزهـــا
همــه بــه مــن دلـتــنـــگــی هــدیــه مـی دهنــد
لطفـــا آتــش بــس اعــلام کــنید!
بــه خـــدا تمــــامـ شــد
دلـــــــــــم...!
هروقت دلت گرفت هر وقت آسمون مثل همیشه برات آبی نبود
هروقت احساس کردی زیربارمشکلات
خورد میشی هروقت حس کردی دیگه
به دردهیچ کاری نمی خوری هروقت
حس کردی که خیلی بی مصرف وپوچی
هروقت حس کردی خیلی تنهاشدی...
به اون بالا نگاه کن .
اگه یه روزبغض گلو تو فشرد
خبرم کن
بهت قول نمی دم که باهات بخندم
ولی میتونم باهات گریه کنم
اگه یه روز خواستی دربری حتما
خبرم کن قول نمی دم که ازت بخوام وایستی
اما می تونم باهات بدوم
اما اگر یه روزسراغمو گرفتی و خبری نشد
سریع به دیدنم بیا
احتمالا بهت احتیاج دارم .
وقتی که تنهائیم دنبال یک دوست می گردید
وقتی پیداش کردیم
دنبال عیب هایش می گردیم
وقتی از دستش دادیم
دنبال خاطره هاش می گردیم
و باز هم تنهائیم .
گاهی دلم آنقدر از مردم میگیرد که میخواهم تا سقف آسمان پرواز کنم و رویش دراز بکشم
آرام و آسوده
مثل ماهی حوضمان که چند روزیست روی آب دراز کشیده است
این روزها که که می گذرد احساس میکنم که کسی در باد فریاد میزند
احساس میکنم که کسی از عمق جاده های دور ... یک آشنای قدیمی ..
مرا صدا میزند .........
امروز و دیروز نداره ... احساست بد و خوب مکمل هم اند .. باید باشن
دیروز خوب .. امروز خنثی .. دیروز بد .. فردا عالی
یاد گرفتم نظاره گر احساساتم باشم .. اینجوری بهتره
تعداد صفحات : 2